کیارشکیارش، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

کیارش کوچولو مامان و بابا

بدون عنوان

سلام سلام صدتا سلام هزارو سیصدتا سلام عزیزه دله مامان  پسره گلم الان که دارم برات مینویسم 1 سال و6 ماهو 15 روزته جیگره من بله دیگه برا خودت مردی شدی غذای سفره میخوری کمو بیش دندونات در اومده کلی شیطونی میکنی شبا میخوای بازی کنی و دله خوابیدن نداری و کلی کارای دیگه ولی پسرم یه گل شده مامانشو اذیت نمیکنه حرفه مامانشو گوش میده برنامه کودک میبینه و از همه بیشترم توو برنامه ها مینیموم رو دوست داره الهی مادر دورت بگرده زندگیم چشمه بد از پسرم دور باشه الان نزدیکه یه هفتس که واکسنتو زدیو شبها هم مسواک میزنی و کلی هم میخندیو ذوق میکنی که مسواک میزنی ولی هنوز بذا غذا خوردن خیلی اذیت میکنی و غذا رو دوست نداری .ولی مامانی کم نمی یاره و همچن...
11 آذر 1394

7 mahegi

سلام عزیزه دله مادر  خیلی وقت بود نمیتونستم بیام وبلاگتو بنویسم جیگره مامان به خاطره همین یه عالمه خبر دارم برات ـاول اینکه خوشگل پسره مامان سینه خیز میره بیاهو ببین چیکار میکنه کلی چیز خراب کردی مادری ولی اشکال نداره فدای سرت مامان جونی . دوم اینکه پسر خوشگله مامان واکسنه 6 ماهگیشم زد ولی با کلی گریه و اذیت شدن بمیرم الهی ولی اینا همه راه هاییه واسه مرد شدن پسر گلی پس باید خوشحال باشیم ـ دیگه. اینکه دوبار پشته سره هم سرما خوردی و خوب شدی اینا همه تموم شد به صورته خیلی خلاصه ولی تو بعدا که خودت بابا شدی میفهمی اینا که برات خلاصه نوشتم چقد سخت گذشته ـ حالا بریم سره اصله قضیه که ماله همین چند وقته اخیر بوده ـپسر گلی دو هفته اسهاله ش...
27 دی 1393

5 mahegi

سلام مادری  اولین محرمه پسملی هم گذشت پسره گلم روزه تاسوعا با بابایی رفتیم میمه که مراسمه محرمو پیشه فامیلای بابا باشیم.اونجا که رفتیم خیلی سرد بود مثه همیشه منو پسری خونه نشین شدیم ولی در عوص ظهره عاشورا رفتیم بیرونو دسته هارو نگاه کردیم خیلی خوشحال بودی که دورت شلوغ بود انقد ذوق کردیو دستو پا تکون دادی تا بالخره خوابت برد ناهار خوردیمو رفتیم خونه مامانجونه بابا. اونجا که رفتیم بچه ها باهات بازی میکردن توهم توی آسمونا بودی انقد ذوق میکردی براشون که نگو. فدات بشم الهی جوجه طلاییه مامانی .وقتی برگشتیم خونه پسره گلم باز مریض شدو یه عالمه برفک زد مجبور شدیم تا شنبه صبر کنیمو بعد ببریمت دکتر خیلی دهنت بد جور شده بود انقد گریه میکردی ...
28 آبان 1393

5 mahegi

سلام گل خوشگله مامان مامان جونی منو ببخش نمیرسم وبلاتو برات ان کنم عشقم همش تقسیره خودته مامان جونی هروقت میام دست به لب تاب بزنم میبینم جیقت رفته هوا منم مجبورم برم تا گل پسرم گریه نکنه ورش دارم .یه عالمه خبر دارم برات که توو این مدت چیکارا کردیم توو این مدتی که نبودیم یه عالمه اتفاق های خوبو بد افتاد اول خوباشو میگم بد اون بدارو وقتی 5 ماهت شد با بابایی و عمویی و مامان جون و بابا جون و مامان بزرگه بابا رفتیم مشهد خیلی خیلی خوشگذشت خیلی چسبید بعد از یه حامگیه سخت و زایمان و کیارش داری یه مسافرت تنها چیزی بود که میتونست خستگیه همه ی اینارو در بیاره .من تا دیقه ی 90 نمی خواستم برم میگفتم توو راه اذیت میشی ولی بابا خیلی دوست دا...
6 آبان 1393

6 mahegi

سلام مامان جونین پسره گلم از اونجا که شما مرتب گریه می کنی منم نمیرسم بیام خاطراتتو بنويسم خوشگلم این روزا خیلی بد شدیو مدام گریه میکنی بعضی وقتا دیگه نميدونم چیکار کن . کلاسای بابا هم شروع شدن دیگه نميتونه زودتر بیاد کمکم کنه اصلا نميدونم خوشگل پسرم چشه فقط گریه میکنی دله مامانم آتیش میگیره از گریه هات دکتر هم با بابا بردیمت خدارو شکر مشکلی نداشتی ولی نمیدونم چرا اصلا با مامان راه نمییایی . بعضی وقتا که خیلی گریه میکنی منم شروع میکنم به گریه کردن میگم چرا من کسی رو ندارم که کمکم بده و چقد تنهام. نمیدونی چقد تنهایی بده پسرم ایشالله که منو بابایی همیشه باشیم که ازت مراقبت کنیمو پشتو پناهت باشیم چون من درده بی کسی رو چشیدم نمیخوام پسرمم مث...
9 مهر 1393

4mahegi

سلام مامان جون سلام پسر جون سلام عزیز جون(این شعره مامانیه که از خواب بیدار میشی برات میخونه) مامانی میخوام برات از وقتی بگم که واکسن زدیو خوابیدی و از خواب بلند شدی وای وقتی از خواب بلند شدی یه گریه هایی میکردی که دله سنگ برات آب میشد عزیزکم مرتب جیق میکشیدیو گریه میکردی مامان هم که طاقت گریه هاتو نداشت اون با تو شروع کرد به گریه کردن بیچاره بابایی مونده بود تورو بگیره یا به من دلداری بده خیلی دلم برات میسوخت اگه بدونی چجوری جیق میکشیدی عشقم .یه بار من بغلت میکردم یه بار بابایی حتی انقد حالت بد بود که حاضر نبودی دوستتو بگیری تو دهنت(پستونکت)منو بابایی هی نازت میکردیمو سره پا میگردوندیمت لی اصلا فایده نداشت الهی بمیرم خوشگل پسر...
2 مهر 1393

4 mahegi

سلام مامان جونی الان که دارم این مطلبو برات مینویسم گله مامان رفته توو چهار ماه چهار ماهگیت مبارک عشقه من خیلی وقت بود میخواستم برات وبلاگ درست کنم ولی چون پسره مامان یکم مامانو اذیت میکرد نمیتونستم دست بکار بشم اولش پسرگلی کولیک داشت اصلا نمیخوابیدی همش گریه میکردی  و از دل درد به خودت میپیچیدی بعدش وقتی واکسنه دو ماهگیتو زدی دیگه قهر کردی و شیر نخوردی منو بابایی هم پیشه هرچی دکتر میشناختیم بردیمت عشقم ولی فایده نداشت یه چند مدت هم بود به گفته یکی از دکترات دستکش میکردیم دستت ولی فایده نداشت گله مامان حالا گوشه شیطون کر چهار پنج روزه خوب شدی که فردا دوباره واکسن داری منو بابایی خیلی میترسیم بازم مثله اون موقعه شی امشب دومی...
27 شهريور 1393
1